مگر قحطی خواستگار است که آدم با اولی ازدواج کند؟ عصا قورتداده آمده است با آن سررسید مزخرف که هی باز میکند مثل این که میخواهد نکات مهمی با خودش مرور کند. مینشیند در یک همچین مراسمی، چهار جمله هم حرف نمیزند. ذوق کور میکند. از این آدمهاست که انگار تمام عمر امتحان دارند. از این آدمهای چندش آور. اینها، فقط، حرفهای پدر نبود که هی میخواست بگوید و نمینگفت و آخرش وسط شام، وسط سریال تلویزیون گفت تا همه، بیشتر از او بدشان بیاید و جریان، با خواستگاری توی سریال قاطی بشود. اینها، شاید حرفهای خودم هم بود.
میخواست همان حرفهای پدر را بزند اما موشی که جملهی آخر پسر توی افکارش ول کرد، کار دستش داد. «من، هفت سال عاشق شما بودم.» همان جملهای که بیدرنگ، مادر، با نگاهی کنجکاو از دختر بازپرسی کرد و در همان مراسمِ هر چه اسمش را بگذاریم، رنگ پریدهی دختر اثبات بیگناهیش نشد گرچه جرمی را هم ثابت نکرد. اگر هفت سال عشقی را پنهان کردهباشی چه دختری هستی؟ رازدار یا بدکاره؟ خجالتی یا فریبکار؟ رازی که باید انکارش میکرد. رازی که حاصل تخیلات آن پسر بود. اما آرزوی ناگهان برآوردهشدهی او هم بود. عشقی که نگفته مانده بود، شاید که مقدس بماند. و مانده بود.
آنقدر این عشق در اندیشهی او پیچ و تاب خورد تا در آن جلسه مثل موش فرار کرد و شر به پا شد. مثل همان موش درون جعبه که مراد به مریدش داد که این راز حق است و باید که سر به مهر بماند. مرید تاب نیاورد و بازش کرد. موش بود که دوید و مرید هم پیش مراد دوید که موش بود و راز حق نبود. گفت وای اگر راز حق بود. شاید خیالبافیهای او در من هم اثر کرده است. خودش میگفت هنوز که این نشدهبود که هست، مهمترین خیالپردازیش همین داستان موش بود و این که میشود با این داستان تمام کارهای جهان و آدمیان را تفسیر کرد.
در جلسهی خواستگاری بود که فهمیدم موش را رها کردهام. به حد انفجار سرخ شدم و اینطور بود که به قول پدر او، چهار جمله هم حرف نزدم. نه این که از راز فاششده ترسیده باشم. از موش ترسیدم. موشی که ول شدهبود و راه سؤال را باز کرده بود که در این هفتسال چه چیزها شده که ما نمیدانیم؟ سؤالی که هی میپرسیدند و او که هی نمیدانست چه بگوید.
چه خیالاتی باشیم، چه نباشیم، نمیشود انکار کرد که آن موش همان شب در ذهن من وول میخورد. از همان وقت که گفت. هفت سال عاشق من بود آیا؟ هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر میفهمیدم. دروغ چرا؟ ذوق کردم اما چرا این همه سال نگفته بود؟ مثل هندوانهی شیرین که باز میکنی، یک دفعه سرخ میشود، قاچ خورده بود انگار. سرخ شده بود و شیرین برای من. تا به خود آمدم، رفته بودم کنارش که با اجازهی پدرم که حرفهایم مال ذهن او بود و مادرم که با نگاهش همان حرفها را بازپرسی میکرد، «بله» را بگویم. مثل همان سریال شب بعد. چه عشقی کشیده بود بیچاره این هفت سال! از زور رسیدگی، این هندوانه ترکیده بود. اگر میدانستم این هفت سال را چه کیفی که نمی کردم. این همه سال رؤیای چیزی را داشته باشی که واقعیت دارد و ندانی. دبیرستانهای ما در یک خیابان بود. حرفی، اشارهای، چیزی نبود اما! شاید فکر فرمولها و تمرینها بیفکرم کرده بود! چرا که نه!
آن شب، تا صبح، خوابش نبرد و داستانسرایی کرد. نمیفهمید یکباره چه طور میشود اینقدر عاشق شد. چه طور چیزها اینطور میشوند و جوانی در کمتر از چهار جمله سرخ میشود؟ جوانی که همه کارهی شهر میشود. موشی که در داستان ول میشود و خیالاتی که اینطور واقعی میشوند. اینها مهم نبود. این هم مهم نبود که دو هفته بعد، مادرش جواب مثبت را به او داد. این طور که این هفت سال کجا بودی؟ با خنده که آدم به شک بیفتد که نکند سرکاری باشد یا حرف اصلی پشت سر این سؤال پیداش شود. خندیده بود. او هم خندیده بود.
اینها مهم نبود. حتی این هم مهم نبود که آنها چند سال با هم زندگی کردند. این مهم بود که این ظاهر کار بود. این مهم بود که این همه بر باد بود. آن عاشق دیروز در همان خیال موشِ گریخته، مانده بود. این مهم بود که همسر واقعی کسی که همهکارهی شهر است، خیال وحشت خیابانها بود. و این همسری که معلوم نبود کجای زندگی مرد همهکاره، از واقعیت کنار گذاشته شدهاست، در خیال همان روزهای او مانده بود. مرد همهکاره، روز در خیال عملی و شب در عمل خیالی بود. میپایید که زیر لامپهای نئون، خیابانهای شهر، تحتکنترل باشند. خبر از پستوها و پشتبامهای شهر نداشت. آنجا که دشمنان نمیروییدند اما عاشقان، با عشق او، روی بستر واقعیت همآغوش میشدند. عشقی که روزی، عشق هفتسالهی او بود.
مسخره است که نتوانی عشق را به لذت تبدیل کنی. مسخره است که نه شبهای همبستری، نه شبهای همسخنی و نه هیچ چیز دیگر، که این شبهای لعنتیِ خیالهای بیدر و پیکر، شبهای همیشه ی تو باشند. هر چه به فرمان دادن به دیگران معتادتر میشوم، به این خیالها هم معتادتر میشوم. یک آدم معتاد به خیال. اعتیاد برای آدم سیگار نکشیده، وحشتناکتر است. حتی نمی داند از چه جور چیزی میترسد. همیشه با خیال که زندگی کردهباشی، چه از واقعیت میماند؟ همان که از جسم یک آدم همیشه معتاد میماند. مصرف شدهام. صرف اعتیاد شدهام. اعتیاد به خیال، خرج ندارد. خیال، بیامکانات بافته میشود اما وقتی زیاد میشود، معامله میشود، دست به دست میشود. قاچاق میشود. بگیر و ببند میشود. خیال هم ممنوع شدنیست. معامله شدنیست. بس که مفت و مجانی است، زود همهگیر میشود.
نه فکر شهر و نه همسر. به واقع، اسیر خیالهای تو در توی خود بود. هر شب، صندلی را زیر پنجرهی توالت میگذاشت و از آن پنجرهی کوچک، که گویی پنهان شده باشد از شدت بیاهمیتی، خیابانها را میپایید. مطمئن بود که همهچیز تحت کنترل است جز همین نگاه خودش. ممکن نبود که هیچ کس، پنجرهی بیمقدار یک توالت را مرکز کنترل شهر بداند. از این همه نبوغ، به خود میبالید. تمام شب خیره بود به خیابانها که مبادا سر و کلهی لشکری پیدا شود. بیگانهها، آشوبگرها یا هر دشمنی که فکرش را بکنید.
همیشه در ذهنم است که وقتی بروم در رختخواب، یک نفر، کم کم، در یکی از این خیابانها، سر از خاک بیرون آورد و بعد، یکی دیگر و همینطور زیاد شوند و شروع کنند در خیابانهای شهر رژهرفتن و همه جا را پر کنند و چون هیچ کاری نمیکنند، هر کاری ممکن است بکنند و به هر کس که نگاه کنند، او جادو شود و از آنها شود. فقط از همان اولی میشود جلوی آنها را گرفت وگرنه کار از کار میگذرد. آدم یاد مشمهدی مرحوم میافتد با این خیالات.
مش مهدی، دو خیابان آنطرفتر، دکهی سیگار فروشی داشت و همیشه ی خدا سیگار پیچه میآورد و از وقتی سیگارها زیاد شدهبودند وضعش بدتر شدهبود تا جایی که وقتی میخواستی با یکی مقایسهاش کنی، کسی پیدا نمیشد و مجبور بودی بگویی وضعش از خودش هم بدتر شدهاست. یعنی از گذشتهی خودش. از او که می پرسیدی چرا سیگار دیگری نمیآوری، یک مشت چرت و پرت تحویلت میداد که به حکمت سکوت سیگارخرهای دیگر پیمیبردی. اعتقاد داشت پیچه بهترین سیگار است و با همین اعتقاد، روز به روز بیپولتر شد و عصبیتر شد و زردتر شد و نحیفتر شد و آخرش هم توی آن حمام مخروبه با همین اعتقاد ریق رحمت را سرکشید. وقتی آمدند جسدش را ببرند خبرنگار فضولی آمد عکس گرفت خبرش کرد با تیتر بزرگ که مشمهدی، منتقد بزرگ سیاسی، در گذشت و در تمام دنیا معروفش کرد مشمهدی را. انگار که تا بهحال هیچ سیگارفروشی نمرده باشد یا هیچ خیابانخوابی را مرده پیدا نکردهباشند.
چرا این اتفاق باید اینجا و در دوره ی من بیفتد و رسانهها اینطور بزرگش کنند؟ ای بسا که شما همچین مزخرفی را در روزنامهها خوانده باشید و خندیده باشید به ریش یکی مثل من که در چه دام خندهداری افتادهاست. نوشته بودند که بیجهت نبوده مشمهدی فقط پیچه میفروخته. او میخواسته محرومیت مردمی که فقط پیچه میتوانند بخرند را جار بزند و نوشته بودند که این نماد مردمی را من کشتهام. آخر این چه مردمی هستند با این نمادشان؟ نوشته بودند که او را به خاطر نفوذ کلام و صداقت و ارادهی آهنین و محبوبیت روز افزونش کشتهام. روح آن مرحوم مغفور هم، حتماً همراه شما به من خندیده است. حالا کار من هم مثل مش مهدی است. مگر آن لشکر پیچهکشی که او خیال میکرد، آمدند که این لشکر هرچه کشی که من فکر میکنم، از زیر زمین سر در آورند؟
البته وقتی کسانی مثل عاشقان شهر هستند که همبستر عشق دیروزهای او شوند، ممکن است دشمنانی هم پیدا شوند که در خیابانهای شهر رژه روند و به مردم نگاه کنند تا جادوشان کنند و لشکر خود را بزرگتر کنند. اینها همه در شهری که روح مشمهدی مرحوم در آن سرگردان است، ممکن است.
تازه، مگر گناه میشد که مردم این شهر لعنتی، برای خاطر مشمهدی هم که شده، فقط پیچه بخرند؟ از مشمهدی که بگذریم، مگر خیالبافتن من ریالی از هزینهی دولت کم میکند؟ مگر ریالی از خزانهی کشور خرج آن میشود؟ خیال من فقط ضربه به من میزند. بزند. جسم من است و میخواهم تباهش کنم. مگر به کسی ربطی دارد؟ البته آدم نباید کار وقیحی با جسم خود بکند که به دیگران هم ربط پیدا کند. مثل خیانت. بعضی وقتها جسم فقط جسم نیست. همه این را میدانند. البته این «همه» با آن «همه» که مشمهدی فکر میکرد روزی پیچه خواهند کشید فرق دارد. بالاخره یک همهای وجود دارد که همهی واقعی است و همه قبول دارند. با این حال، همه روی این که همه چه می گویند، همیشه اختلاف دارند... بعضی وقتها می فهمم که افکارم بدجوری تکثیر شدهاند. آن وقت، یاد فکرهای آن شب که هی فکرها زیاد شدند و عشق من را برایش مهم کردند می افتم. یاد مردمی که گیر فرمانهای تکثیر شدهی من افتادهاند، میافتم. آه که راه فراری باید باشد به واقعیت.
همزمان با گسترش خیالهای آشفتهی مردی که در طبقهی هفتم، از پنجرهی توالت، مشرف به خیابانها است، عشق از دست رفتهی او، در زندگی شبهای شهر تکثیر میشود. عاشقان، یک دست جام باده و یک دست، زلف یار، به بام خانههای خود میروند و برگ های سررسید تکثیر شدهی او را میخواندند. جرعه جرعه، وحشتی سراپای آنان را میگیرد. به آسمان می نگرند و سقفش را کوتاه مییابند و زمین، که مردم را یکی یکی فرو میبرد و هیچ کس را باقی نمی گذارد. هر شب، روی پشت بام میروند و بین آسمان و زمین، طبقهی هفتم آپارتمانی را میبینند که چشمهای نظارهگری فقید، انتظار لشکریان در حال رژه را گسیل میکرد. سررسیدی را ورق میزنند که از بس آن مرد، نوشتههای آن را دوره کرد، به نرسید تبدیل شد. شرحی از نرسیدنها به همهچیز. خط به خطِ خیالهای مردِ همیشه ایستاده بر صندلیِ زیر پنجرهی توالت، رازنامهی خنده دار یا مقدسی شده است.
«شما وارث کسی هستید که به طبقههای آپارتمانی که در آن بود، نمیاندیشید. به آنچه در روز و شب شهر در جریان است آگاه نبود. در خیابانهای اصلی خبری نیست.» این را پشت جلد سررسید نوشتم و برای همهکارهی جدید شهر فرستادم. کسی که پشت چهرهی سخت و آرام او، انتظار و اضطرابی پنهان است. دو خیابان بالاتر.