تک بیتی های از رهی معیری

 
 
نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
 
خداوندا، نگه دار از بلاي دوستان ما را
 
 
از محبت نيست، گر با غير، آن بدخو نشست
 
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
 
 
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
 
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
 
 
نفسي يار من زار نگشتي و گذشت
 
مردم و بر سر خاکم نگذشتي و گذشت
 
 
از نگاهي، مي نشيند بر دل نازک غبار
 
خاطر آئينه را، آهي مکدر ميکند!
 
 
خموش باش، گرت پند ميدهد عاقل
 
جواب مردم ديوانه را، نبايد داد!
 
 
محبت، آتشي کاشانه سوز است
 
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
 
 
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
 

 
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
 
ابله، ارزان مي فروشد گوهر ناياب را
 
 
لاله روئي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
 
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
 
 
خيال روي ترا، ميبرم به خانه خويش
 
چو بلبلي، که برد بآشيانه خويش
 
 
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
 
به آشيان فقيران، هما نمي آيد!
 
 
هاي هاي گريه در پاي توام آمد بياد
 
هر کجا شاخ گلي بر طرف جوئي يافتم
 
 
ياري که داد بر باد آرام و طاقتم را
 
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
 
 
از محبت نيست، گر با غير آن بدخو نشست
 
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
 
 
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
 
در آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
 
 
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
 
ابله، ارزان ميفروشد گوهر ناياب را
 
 
از نگاهي مي نشيند بر دل نازک غبار
 
خاطر آيينه را آهي مکدر مي کند
 
 
با غير گذشت و سوخت جانم از رشک
 
اي آه دل شکسته، کو تأثيرت؟
 
 
با لبت پيمانه هر شب نو کند پيمان عشق
 
بوسه يي زان لعل نوشين، روزي ما کي کند؟
 
 
تسکين ندهد شاهد و ساقي دل ما را
 
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
 
 
خيال روي تو را، ميبرم به خانه خويش
 
چو بلبلي، که برد گل به آشيانه خويش
 
 
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
 
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
 
 
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
 
به آشيان فقيران، هما نمي آيد
 
 
 
هاي هاي گريه در پاي توام آمد به ياد
 
هرکجا شاخ گلي، بر طرف جويي يافتم
 
 
کامم اگر نمي دهي، تيغ بکش مرا بکش
 
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسيده را؟
 
 
ز عمر اگر طلبي بهره، عشق ورز اي دوست
 
که زندگاني بي عشق، زندگاني نيست
 
 
در دوستي چو شمع، ز جانم دريغ نيست
 
سرگرم دوستانم و با خويش دشمنم
 
 
نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
 
خداوندا! نگهدار از بلاي دوستان ما را
 
 
نفسي يار من زار نگشتي و گذشت
 
مردم و بر سر نگذشتي و گذشت
 
 
خموش باش، گرت پند مي دهد غافل
 
جواب مردم ديوانه را نبايد داد
 
 
لاله رويي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
 
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
 
 
تا کي به بزم غير، بدان روي آتشين؟
 
بنشيني و به آتش حسرت نشانيم
 
 
درون اشک من افتاد، نقش اندامش
 
به خنده گفت: که نيلوفري ز آب دميد
 
 
محبت آتشي کاشانه سوز است
 
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
 
 
ياري که داد بر باد، آرام و طاقتم را
 
اي واي اگر نداند، قدر محبتم را
 
 
دلم چو خاطر دانا به صبح بگشايد
 
که صبحگاه نشاني است از بناگوشت

 
 
به لبت، کز مي نوشين هوس انگيزترست
 
کز غمت، باده ز خوناب جگر مينوشم
 
 
چرا آتش زدي در خانه ما؟
 
رهي را با نگاهي مي توان سوخت
 
 
از توبه من، باده روشن گله دارد
 
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
 
 
عشق روزافزون من از بيوفائي هاي توست
 
مي گريزم گر به من، يک دم وفاداري کني
 
 
در چنين عهدي که نزديکان ز هم دوري کنند
 
ياري غم بين، که از من يک نفس هم دور نيست
 
 
ديشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
 
وز خوي تو، چون موي تو، آشفتم و رفتم
 
 
بوي آغوش تو را از نفس گل شنوم
 
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
 
 
رفتم از کوي تو چون بوي تو، همراه نسيم
 
اين گلستان به خس و خار چمن ارزاني
 
 
هنوز گردش چشمي نبرده از هوشت
 
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
 
 
 
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهي
 
دل خالي ز محبت، صدف بي گهر است
 
 
 
گر به کار عشق پردازد رهي عيبش مکن
 
زان که غير از عاشقي، کاري نمي آيد از او
 
 
 

شعر شام بی سحر از شاعران : رهی معیری و رضا خادمه مولوی

 
چه رفته است که امشب سحر نمي آيد؟
شب فراق به پايان مگر نمي آيد؟
 
جمال يوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولي ز گمشده من خبر نمي آيد
 
شدم به ياد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمي آيد
 
تو را بجز به تو نسبت نمي توانم کرد
که در تصور از اين خوبتر نمي آيد
 
طريق عقل بود ترک عاشقي دانم
ولي ز دست من اين کار برنمي آيد
 
بسر رسيد مرا دور زندگاني و باز
بلاي محنت هجران بسر نمي آيد
 
منال بلبل مسکين به دام غم زين بيش
که ناله در دل گل کارگر نمي آيد
 
ز باده فصل گلم توبه ميدهد زاهد
ولي ز دست من اين کار برنمي آيد
 
دو روز نوبت صحبت عزيز دار رهي
که هر که رفت از اين ره دگر نمي آيد

از : رهی معیری

 


چه رفته است که صبحی دگر نمی آید
" شب فراق به پایان مگر نمی آید؟ "

کجاست اهل دلی تا دعا کند، قدری
که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید

هزار مرتبه در را زدم ولی افسوس
کسی به دیدن من پشت در نمی آید

نسیم های فراوان رسیده تا کنعان
ولی ز یوسف من یک خبر نمی آید

ز غربتم چه بگویم؟که سایه ام حتی
گذشته از من و از پشت سر نمی آید

هنوز می طلبد قلب من تو را ای عشق
اگر چه از تو به جز دردسر نمی آید

درخت خشکم و می دانم اینکه در آخر
برای دیدن من جز تبر نمی آید


#رضا_خادمه_مولوی 

 

با تشکر از آقای امید پیرهادی

رهی معیری / اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

 

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

رهی معیری

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی / رهی معیری

 

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

 

شعر از رهی معیری

رهی معیری / به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

 

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

از :  رهی معیری

رهی معیری / ز جام آینه گون پرتو شراب دمید

ز جام آینه گون پرتو شراب دمید

خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید

درون اشک من افتاد نقش اندامش

به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید

ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او

ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید

کشید دانه امید ما سری از خاک

که برق خنده زنان از دل سحاب دمید

بباد رفت امیدی که داشتم از خلق

فریب بود فروغی که از سراب دمید

غبار تربت ما بوی گل دهد گویی

که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید

رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت

دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید

 

رهی معیری

رهی معیری / لاله داغدیده

لاله داغدیده را مانم

کشت آفت رسیده را مانم

دست تقدیر از تو دورم کرد

گل از شاخ چیده را مانم

نتوان بر گرفتنم از خاک

اشک از رخ چکیده را مانم

پیش خوبانم اعتباری نیست

جنس ارزان خریده را مانم

برق آفت در انتظار من است

سبزه نو دمیده را مانم

تو غزال رمیده را مانی

من کمان خمیده را مانم

به من افتادگی صفا بخشید

سایه آرمیده را مانم

در نهادم سیاهکاری نیست

پرتو افشان سپیده را مانم

گفتمش ای پری که رامانی؟

گفت : بخت رمیده را مانم

دلم از داغ او گداخت رهی

لاله داغدیده را مانم

 

رهی معیری

سایه گیسو / رهی معیری

 

ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی؟

یا خرمن عبیری یا پار سوسنی؟

سوسن نه‌ای که بر سر خورشید افسری

گیسو نه‌ای که بر تن گلبرگ جوشنی

زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری

شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی

بستی به شب ره من مانا که شبروی

بردی ز ره دل من مانا که رهزنی

گه در پناه عارض آن مشتری رخی

گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی

گر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنند

تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی

دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری

پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی

دامی تو یا کمند؟ ندانم براستی

دانم همی که آفت جان و دل منی

از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم

ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی

همرنگ روزگار منی ای سیاه فام

مانند روزگار مرا نیز دشمنی

ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر

ما را به جان گدازی چون برق خرمنی

ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه؟

دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی؟

از : رهی معیری

رهی معیری / بی دردان

 

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

رهی معیری

داغ محبت از رهی معیری

 

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم

شعر سنگ مزار رهی معیری

الا ای رهگذر کز راه یاری             

قدم بر تربت ما میگذاری

در اینجا شاعری غمناک خفته است       

رهی در سینه این خاک خفته است

فرو خفته چو گل با سینه چاک             

فروزان آتشی  در سینه خاک

 بنه مرهم ز اشکی داغ ما را              

بزن آبی بر این آتش خدا را

 به شبها شمع بزم  افروز بودیم             

 که از روشندلی چون روز بودیم

 کنون شمع مزاری نیست ما را          

چراغ شام تاری نیست ما را

 سراغی کن ز جان دردناکی          

  بر افکن پرتوی بر تیره خاکی

                                  ز سوز سینه با ما همرهی کن 

                                  چو بینی عاشقی یاد رهی کن

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ... رهی معیری

رهی معیری :

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟

سیمین و تابنک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟

داد لبی که مستی جاوید می دهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟

خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟


بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی ؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟

کوی می فروشان - رهی معیری

 

ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم

دل به مهر باده نوشان بسته ایم

جان بکوی می فروشان داده ایم

در به روی خود فروشان بسته ایم

بحر طوفان زا دل پر جوش ماست

دیده از دریای جوشان بستهایم

اشک غم در دل فرو ریزیم ما

راه بر سیل خروشان بسته ایم

بر نخیزد ناله ای از ما رهی

عهد الفت با خموشان بسته ایم

رهی معیری

بهشت آرزو - رهی معیری

 

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز بادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

گنجینه دل از رهی معیری

 

چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست


از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو


همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی


غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست


بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش

چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟


صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است


تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو


خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی


از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی


پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای


روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم


گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان


پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود

گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت


عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج


از رهی معیری